نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

اولین تجربه وبلاگی من و رضا جونی

سلام عزیزم برای تو می نویسم که زیباترین دلیلی برای بودن من و بابایی. عزیزم چند روز پیش(٢٦/٢/٩٠) من به کمک خانم مرتضویان با نی نی وبلاگ آشنا شدم و اون رو برای تو که تمام زندگی و رویای منی درست کردیم امیدوارم که تو هم ازش لذت ببری.     عسلم امروز تو دو سال دو ماه و بیست و سه روزه که کنار ما هستی.       نوشتن با تو واقعا کار سختیه الان هم اومدی روی صندلی کنار من و تند تند می گی   "بوس، بوس، بوس" و یک دست کامل بوسم کردی و رفتی سراغ موس و حال مامانت رو گرفتی، با چنگ ودندون داری یک بلایی سرم در میاری تا از نوشتن دست بردارم و برات دوباره ...
29 بهمن 1390

فقط 5 روزه دیگهتا تولدت (این هم از کارت دعوت تولدت)

سلام مامانم دیشب با بابایی رفتیم و ی کم خرید برای تولد کردیم شما هم که کیف می کردی و دایم دستور می دادی که اینو بخر و اونو بخر و ولی باز هم یک کم از خریدا موند که باز بعدا باید بریم. وقتی هم که برگشتیم دیگه دل توی دلت نبود که برات جشن بگیریم قربونت برم که به فکر همه هستی و برای کادوهایی که می خوایم برای بچه ها بدیم هم نظر می دادیو خوشحال بودی که برای بقیه بچه ها هم می خوایم کادو بگیریم و دایم می پرسیدی این لیوان کاغذیا و نی ها برای چی؟ امروز بالاخره بعد از ی ماه ترتیب کارتات رو دادم و این هم از کارت دعوت تولد آقا رضا مون:   ...
28 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام شیرین زبونم الان که دارم برات می نویسم بالاخره خوابیدی و من دارم از این فرصت طلایی استفاده می کنم. امروز پنج شنبه و هفته دیگه مثل امروز تولدته. عزیزم این چند روزه خودت هم برای تولدت داری لحظه شماری میکنی و دیروز به نازنین که باهات تلفنی صحبت می کرد و بهت می گفت فشفشه و کادو هم می گیرین؟ می گفتی که شما باید کادو بگیرید. عزیزم امروز هم برای مامانی تعریف می کردی که می خوایم بریم بادتنت، فشفشه و ی عالمه می خوایم بگیریم . آره عسلم می بینی چقدر شیرین شدی حالا بگو ببینم پسر من شیرین تره یا پسر شما؟؟؟؟؟؟؟
27 بهمن 1390

خواستگاری

سلام سلام خوشگل مامانی عزیز دلم 5 سال پیش مثل امروز 26 بهمن بابایی اومد خواستگاری مامانی اون سال هجری قمری و شمسی  با هم مصادف بودن یعنی 26 محرم هم بود که بابایی با خاله و مامانی و عمه سمیه برای خواستگاری اومدن خونه ما و من و بابایی حدودا از ساعت 7:30 تا 11 شب با هم صحبت کردیم و چون حرفامون بدرد بخور نبود و بابایی یک دل نه صد دل عاشق مامانی شده بود و توی بجنورد هم برای مامانی دلش تنگ شده بود هفته بعدش بازم پنج شنبه یعنی 3 اسفند دوباره من و بابایی برای بقیه حرفامون رفتیم توی اتاق و باز کلی حرف زدیم و و هفته بعد پنج شنبه10 اسفند بابایی با بابا رضا و مامانی و دایی هاشم و عمه سمیه برای قول و قرارها اومدن خونه ما و دیگه...
26 بهمن 1390

بدون عنوان

دیگه تعداد روزای مونده به تولدت یک رقمی شدند امروز دیگه حسابی بوی تولدت خونه رو پر کرده به قول خودت "عزیز من گل من تولدت مبارک. چی؟؟ عزیز من گل من تولدت مبارک" آره عزیزم دیگه این حرفا ورد زبونت شده و من و بابایی واسه اون روز لحظه شماری می کنیم ...
25 بهمن 1390

سالگرد ازدواج من و بابایی

سلام سلام مامانی  سلام خوشگلم عزیز دلم سلام، دلم برای دوباره نوشتن تنگ شده بود تقریبا ده روزی می شه که بهت سر نزدم و وبت رو آپ نکردم. اما عزیزم خبرای تازه هم برات دارم که از همه واجب تر اینکه پنج شنبه گذشته یعنی شب 17 ربیع الاول سالگرد ازدواج من و بابایی بود که امسال هم مثل 5 سال قبل شب جمعه افتاده بود و چند تا هم عکس از اون شب که خونه مامانی بودیم و بابایی از بجنورد اومد می گذارم   توی مشهد زیاد بیکار هم نبودم و عکسات رو که توی گوشی بابا حاجی بود رو روی گوشی خودم ریختم و حالا این هم از عکسای شما عزیزم ...
25 بهمن 1390

آلبوم عکس عسلم

سلام آقا رضا   چه حال چه احوال این روزا که سرت خیلی شلوغ و پلوغه و احوالی از ما نمی پرسی و حسابی با مامانی کیف می کنی اما من هم کم نگذاشتم و تا تونستم عکسای قبلا رو که با وجود شما نمی تونستم توی وبلاگت بیارم رو گذاشتم و الان هم یک سری دیگه از اونا رو برات توی این پست قرار می دم انشااه که لذت ببری     ...
11 بهمن 1390

بالاخره بعد یک ماه میخوایم بریم مشهد

سلام مامانی سلام پسر خوشگلم امروز قراره اگر خدا بخواد بریم مشهد (هورااا) و اونجا برم دکتر و اگر معلوم شد درد پام مورد خاصی نداره می یام بجنورد اما اگر نیاز به استراحت داشته باشه مسهد می مونیم و بابایی تنها می یاد عزیز دلم ی یک ماهی هست که من نتونستم و درست و حسابی بغلت کنم و خودت هم که این موضوع رو خوب درک کردی حتی وقتی رو صندلی جلوی سیستم بغلت می کنم تا چیزی بهت نشون بدم با زبون شیرینت یاد آوری می کنی که "دتتر گفته من رو اینجوری بغل کنی" خلاصه دلم واسه اینکه بغلت کنم و فشارت بدم و یادم بره توی این دنیا هستم تنگ شده نمی دونی وقتی بغلم می کنی و با دستای کوچولو و نازت، نوازشم می کنی چقدر دلم آروم میگیره   عزیزم یک...
11 بهمن 1390